(۶) قــــــــــــــــــول
خــــــــــــــــاطــــــــــــرات (محمد امین پور)
مرداد ماه۱۳۶۲گردان مالك اشتر كه من و شهيدعلي خرم وعباس فتح الهي اعضاي آن بوديم از منطقه عملياتي به پادگان جلديان برگشت عزيزان شهيد : عليرضا تقي زاده وغلامحسين محمودي وهمچنين برادر محمدجواد محمدي ميهمانمان بودند صحبت ازعمليات والفجر۲داشتيم چون درعمليات فوق الذكر شركت كرده بوديم وتازه برگشته بوديم من آنچه درعمليات به وقوع پيوسته بود شرح دادم غلامحسين طبق روال قبليش عادت داشت ضمن اينكه صورتم تازه درحال رويش مو بود.حدوا" چند نخي موي بلند درچانه صورتم تقريبا" همانند (برادران افغاني)بود بطورغافلگيرانه آن چند نخ رابا دست ميگرفت وميكشيد وتا آخ واخم بلند نميشد رها نمي كرد وازبس تكراركرده بود واقعا" همان قسمت از صورتم مدتها دردداشت.خلاصه بازهم درغافل آن چند نخ راگرفت و گفت كا كا محمدخاطرات خوبي بود كه تعريف كردي و بايد قول بدهي كه آنرا بنويسي"امروزهم اين بنده حقيربه خاطرقولي كه آن روز به شهيد غلامحسين داده بودم بر آن شدم تا آنجايي كه ذهنم ياري كند خاطرات آن دوران بياد ماندني وبرخي ازعزيزان را بنويسم كه شايد گوشه اي از دينم را ادا كرده باشم.
[ بازدید : 364 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]