۹خــــــــــــــاطــــــــــــره از (محــــمــد امــیــن پــــور)

چهارشنبه 30 دی 1394
16:36
محمد امين پور

۹خــــــــــــــــاطــــــــــــره از (محمد امین پور)


اینجانب محمد امین پور اردیبهشت ماه سال1365در هوای بسیار گرم و طاقت فرسای خوزستان (که دمایی بالاتر از 45 درجه داشت) از اهواز با وسیله نقلیه لنکروز می خواستم به منطقه عملیات والفجر8 شبه جزیره فاو منطقه‌ای باتلاقی در منتهی‌الیه جنوب شرقی عراق است که میان بصره، آبادان و خلیج‌فارس واقع شده‌است. بروم در بین راه ،جاده اهواز- خرمشهر تسمه پروانه لنکروز پاره و از کار افتاد و زاپاس هم همراه نداشتم لحظاتی کنار جاده ایستادم و منتظر شدم تا از خودروهای عبوری کمک بگیرم خودرویی عبور نمی کرد و هوا هم آنقدر گرم وسوزان بودکه طاقت نداشتم که دیگر منتظر بمانم . متوجه چفیه ام شدم که دور گردنم بود ، با آن صورتم را خشک کردم و فکری به ذهنم رسید که آیا می شود از چفیه ام ،تسمه پروانه درست کنم و با آن خودم را تا یک جایی برسانم ؟ خلاصه امتحان کردم و خـدا را شکر لنکروز را راه انداختم و حرکت کردم مسافتی را که طی می کــردم چفیه همان تسمه پروانه پاره میشد و از بین می رفت این کــار را چندین باربــا چفیه ام انجام دادم تا به تعمیر گاه یک مقر که در آن حوالی بود رسیدم و بحمد الله و المنة رفع مشکل شد .

(۲) نــــگـــهـــبــان خــــواب

اینجانب محمد امین پور جمعی لشکر33 المهدی ( عج )،در آذرماه سال 1365(قبل از عملیات کربلای 4زمانی که نیروها آماده حضور در عملیات فوق بودند)هنگام برگشت از مرخصی ساعت2بامداد، که به درب پادگان حضرت امام خمینی (ره ) واقع در جاده اهواز اندیمشک، محل استقرار لشکر33 المهدی (عج)رفته وخواستم وارد شوم متوجه شدم نگهبان خواب و اسلحه اش هم کنارش است .لحظاتی آرام نزدش ایستادم بیدار نشد وبه این اندیشیدم که اینجا درب ورودی یک پادگانی است با آن همه نیروی رزمنده،تسلیحات،مهمات،ماشین آلات و... آن هم در برهه ای حساس از زمان (جنگ تحمیلی)که دشمن لحظه شماری می کرد تابه هر نحو ممکن آسیبی به نظام مقدس جمهوری اسلامی بزند .(که به همین منظور دشمن ،مزدوران توجیه شده خود را که از ایادی داخلی در قالب (ستون پنجم)دراقسانقاط کشور بخصوص در اطراف مراکز مهم کشور،پادگان ها،مقرهای نظامی و انتظامی بخصوص جبهه های نور علیه ظلمت مأموریت داده بود ندتا برای مقاصد شوم خود اطلاع رسانی و جاسوسی کنند).حال اگر در این لحظه حساس بجای من ستون پنجمی بود، چه فاجعه ای اسفباری با آن همه تلفات به پیکر نوپای نظام مقدس جمهوری اسلامی که دشمن برای براندازی آن هزینه های سنگینی متحمل شده بود، پیش می آمد.سپس به این نتیجه رسیدم تا اقدامی اساسی انجام دهم.آهسته و آرام اسلحه اش رابرداشتم وبه نزد مسئول شب پادگان(افسرنگهبان) رفته وماجرا را گفتم و اسلحه را تحویل او داده و وی سریع خود شاهد ماجرای فوق الذکر شد.واقدامات لازم را بعمل آوردند.

(۳) نـــــــان خـــــشـــــک

روز28/4/1362باتفاق برادر شهيد علي خرم وبرادرعباس فتح الهي اعضاي گردان مالك اشترلشكرخط شكن33 المهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) فارس بوديم كه درعمليات پيروزمندانه والفجر2حضورداشتيم درابتدا 48 ساعت قبل ازشروع عمليات از( پسوه) حومه پيرانشهراستان آذربايجان غربي تا محورعملياتي (پادگان حاج عمران عراق) پادگان حاج عمران درموقعيتي سوق الجيشي واقع شده است ; بدين ترتيب كه از شمال به ارتفاعات چنارستان و كلاشين , از جنوب به ارتفاعات بسيار مرتفع سكران و كدو و از شرق به ارتفاعات تمرچين و شهر مرزي پيرانشهر , و از غرب به تنگه دربند و شهر چومان مصطفي عراق , محدود مي شود. (24) ساعت داخل خاك خودمان و( 24)ساعت هم داخل خاك دشمن بعثي با استتاركامل بدليل اينكه منطقه كوهستا ني وصعب العبوربود پياده طي كرديم.ساعت 1بامداد روز29/4/1362عمليات والفجر2با رمز «یا الله» آغاز شد. محورعملياتي(محل آموزش منافقين كوردل به دست بعثي ها) بود.محورخيلي دشواري بود دشمن نيزاز قبل روي آن حساب ويژه بازكرده بود.ما نيزآن محل را همانند ديگرنقاطي كه ازدست دشمن بعثي بدون درد سرفتح كرده بوديم ميدانستيم .سخت درگيرشديم. آنها نيز مقاومت شديدي داشتنند.چون با نيروي زياد همراه با تجهيزات كامل ومهمات لازم سرتپه مستقروبالاي سرما نيز قرارداشتنند كاملا"برما مسلط بودند با سرعت نارنجك و..مي ريختنند برسرمان ماهم درتلاش بالا رفتن ازتپه بوديم كه شديدا" مورد اثابت تركش نارنجك و... آنان قرارميگرفتيم .عده زيادي ازما شهيد ومجروح شدند قراربود نيروي كمكي برسد.اما بدليل صعب العبوربودن منطقه نرسيد كه به همين منظورازفرماندهي دستوررسيد برگرديم عقبه(مقرتاكتيكي)براي تجديد قوا نيروها رفتنندعلي بيسيم چي گردان بهمراه فرماندهي بود.من تاآنجائي كه توانستم مجروح ها را براي حفظ جانشان به داخل يك شياركه درهمان نزديكيها بود بردم عباس ازناحيه دست آسيب ديده بود ضعف بسيارشديدي داشت.خود من هم ضمن اينكه تقريبا"بمدت48ساعت فعاليت پي درپي با نبود تغذيه ضعف داشتم خود را ملزم دانستم عزمم را جزم كرده تا به هرنحوي عباس را ازمعركه به عقبه ببرم درحين راه دشمن بعثي بر ما آتش بسيار سنگيني گشود كه تيرازتمام اطرافمان حتي بين دوپاهايمان كه حين راه رفتن نيز جابجا ميشد رد ميگرديد درطول مسيردائما"آيه9ازسوره مباركه يس وجعلنا من بين ايديهم سد"ومن خلفهم سدا"فا غشينهم فهم لا يبصرون : مادر پيش روي آنها مانعي قرارداديم ودرپشت سرشان مانعي(نه راه پيش دارد ونه راه بازگشت نيز ودرهمان وضعيت چشمان آنها را پوشانديم لذاچيزي را نمي بينند ).( وضع مستكبران وپيروان آنها نسبت به حقايق جهان اينگونه است). ميخوانديم. وبدون مكث بطوراتوماتيك آيه فوق الذكرتلاوت ميگرديد. انگار مكث و يا قطع آن دست خودمان نبود با توجه باينكه هنگام ورود.ازعقبه تا محل درگيري ساعات زيادي( كيلومترها راه) را پياده طي كرده بوديم ولي به اذن حق تعالي حين برگشت ازهمان مسير راه نيز بر ما آسانتر شده بود.وقتي رسيديم به عقبه نزديك به اذان صبح بود.علي درفراقمان خيلي ناراحت شده بود.با توجه به اينكه خود زودترازما رسيده وخسته بود.درآن شب تاريك مطلق درانتظارمان بيدارمانده بود.وقتي متوجه حضورمان درنزدش شد.خيلي خوشحال گرديدعين يك پدركه فرزندان خودرامدتها گم كرده بود.بامسرت دربغل گرم خود قرارداد. ومقدارنان خشكي كه خود نيز نميدانست آغشته به خاك است دريك نايلون داشت به ما داد وصرف نموديم كه در آن لحظه ازنظرما لذيذترين غذا بودسپس قدري نيرو كه پيداكرديم نمازصبح را خوانديم.سپس ازفرط خستگي وگرسنگي زياد نزد يار با وفا خوابيديم و لحظاتي بعد قبل ازطلوع آفتاب چون منطقه فوق ازناحيه دشمن بعثي بمب باران ميشد با بالگرد به پيرانشهرانتقالمان دادند.سپس باوسيله نقليه ترابري لشكربه ( پادگان جلديان) شهرستان نقده برگشتيم . روحشان شاد ويادشان گرامي.

(۴) كـــابـــــشـــن

در زمان تحصيل با شهيد حسن دشتباني سيوندي همسایه و همکلاسی و همچنين در یک نیمکت بودیم هرروزرفت و برگشتمان ازخانه تا مدرسه با هم بوديم بيشتراوقات خانه همدیگربوديم فصل زمستان بود حسن كابشن نو به تن داشت و مي گفت برادرم برايم آورده درمحوطه مدرسه درحین بازی ( تحروکات بچه گانه)کابشنش پاره شد وخيلي هم ناراحت شد وزنگ آخرحین برگشت به منزل حسن هم بدون اطلاع من آمد خانه ما کابشنش را تحویل مادرم داد وگفت محمد پاره اش کرده مادرم هم آنرا دوخت سپس حسن آنرا پوشيد ورفت به منزلشان (روحش شاد ويادشان گرامی.


(۵) زبـــــــان شـــــاه

قبل از انقلاب اسلامی در مدرسه روي نیمکت جلو کلاس نشسته بودیم من و شهيد حسن دشتباني سيوندي عكس شاه را از کتاب درسیمان جدا سپس دهان شاه را درعکس سوراخ و يك زبان دست ساز درآن قرار داديم و برای خودمان مشغولیتی نيز داشتیم ناگهان يكي از دبیرانمان بنام(آقای كيامرث مبرم آئین).(اخوی فرامرزمبرم آئين اولین فرماندارپس ازانقلاب اسلامي شهرستان مرودشت) آمده بود داخل كلاس ومتوجه کارمان شده بود.ما تا وی را درجلومان مشاهده كرديم دلمان ناگهان ريخت(زيرا كه ايشان از نظر ما دانش آموزان مدرسه شخصي بسيار جدي بود.كه مي شود گفت از وي خيلي زياد مي ترسيديم ) آقاي مبرم آئین هر دومان ر اجلو درب کلاس برد سپس گفت شانس آورديد كه در حین انجام این کارتان من آمدم اگرکسی ديگر بود.معلوم نبود چه بر سرتان مي آورد بعداز انقلاب متوجه شديم كه جناب مبرم آئين فردي انقلابي بوده اند .(روحش شاد ويادشان گرامی).

(۶) قــــــــــــــــــول

مرداد ماه۱۳۶۲گردان مالك اشتر كه من و شهيدعلي خرم وعباس فتح الهي اعضاي آن بوديم از منطقه عملياتي به پادگان جلديان برگشت عزيزان شهيد : عليرضا تقي زاده وغلامحسين محمودي وهمچنين برادر محمدجواد محمدي ميهمانمان بودند صحبت ازعمليات والفجر۲داشتيم چون درعمليات فوق الذكر شركت كرده بوديم وتازه برگشته بوديم من آنچه درعمليات به وقوع پيوسته بود شرح دادم غلامحسين طبق روال قبليش عادت داشت ضمن اينكه صورتم تازه درحال رويش مو بود.حدوا" چند نخي موي بلند درچانه صورتم تقريبا" همانند (برادران افغاني)بود بطورغافلگيرانه آن چند نخ رابا دست ميگرفت وميكشيد وتا آخ واخم بلند نميشد رها نمي كرد وازبس تكراركرده بود واقعا" همان قسمت از صورتم مدتها دردداشت.خلاصه بازهم درغافل آن چند نخ راگرفت و گفت كا كا محمدخاطرات خوبي بود كه تعريف كردي و بايد قول بدهي كه آنرا بنويسي"امروزهم اين بنده حقيربه خاطرقولي كه آن روز به شهيد غلامحسين داده بودم بر آن شدم تا آنجايي كه ذهنم ياري كند خاطرات آن دوران بياد ماندني وبرخي ازعزيزان را بنويسم كه شايد گوشه اي از دينم را ادا كرده باشم.

(۷) آخـــــــــــــــــــــریـــــــن دیــــــــــدار

آخرين باري كه خداوند متعال به اين حقير توفيق زيارت رزمندگاني جان بر كف چون : شهداي والامقام غلامحسين محمودي محمد قاسم تقي زاده رحمت الله زارع علي اكبر سجاديان وحسين فاني را داد 3 دي 1365ساعاتي قبل ازشروع عمليات كربلاي 4 بود كه به محل استقرارگردان فجرلشكر33 المهدي عجل الله تعالي فرجه و الشريف واقع درمحدوده جزيره مينو درخرمشهررفتم تا رسيدم مشاهده كردم كه آنان با تجهيزات كامل آماده حركت بسوي محورعملياتي هستند.ضمن اينكه داراي روحيه لطيف و عميقي بودند.حال خاصي داشتند.وبرخورد هاي عاطفي اشان بيشتر شده بود.همين نشانه ها مرا به فكربرد كه شهادت عزيزان نزديك است.اين آخرين باري بود كه آنان را ديدم موقع خدا حافظي با حال عجيبي مرا درآغوش گرفتند وحلاليت طلبيدند واينگونه سابقه نداشت.

(۸) شــــــــــــــــوخــــــــــــي

آذرماه1361 شهر دهلران درزمان جنگ تحميلي بعلت حمله رژيم بعثي عراق خالي ازسكنه شده بود گردان ما در منازل مسكوني شهر مستقر بودند.يكروز عزیزان شهيد عباس مهماننواز علي اكبرسجاديان و زنده ياد حسين علي داوطلب و. . .رفتند.خط مقدم من و شهيد حجت الله دشتپيما درمحل استقرار گردان مانديم فرمانده گروهانمان شهيد سيد جلال رضوي (جهرمي)آ مد و دستور جمع شدن اعضاي گروهان را داد.حجت الله بلافاصله يك پتو و يك(عروسك كه از وسايل آن منزل جا مانده بود)را به شكل يك فرد خوابيده درآورد و یک پتو هم روي آن كشيد و خو د نيزبالاي سرش ايستاد.برادررضوي هم درمحوطه بود وصد ا ميزد بچه ها زودتربيائيد.يك لحظه برادررضوي چشمش به حجت الله افتاد وگفت باتفاق بچه ها سريعتربيائيد .حجت الله هم درجوابش گفت باشه و رو كرد به فرد به اصطلاح خوابیده گفت پاشو.برادررضوي ميگه بيائيد درمحوطه برادررضوی هم كه درمحوطه بود.گفت اين چه كسي است كه خوابيده بلند نميشه حجت الله گفت برادرسجاديان است برادررضوي به حجت الله گفت به برادرسجاديان بگو برادررضوي ميگه زود پاشو بيا بيرون حجت الله هم خطاب به آن گفت:سجاديان .سجاديان برادررضوي ميگه پاشو بيا بيرون برادررضوي لحظه اي بعد كه ديد سجاديان بلند نميشه خودش آمد بالاي سرش ايستاد وگفت سجاديان.سجاديان پاشو. پاشو برادر رضوي پتو را كنارزد ديد ماجرا سركاري است با پا زد به زيرآن و چند بار گفت مسخره. مسخره ناراحت شد و حجت الله هم درهمان لحظه كه برادررضوي آمد کمی كنارترايستاد و برادررضوي هم خطاب به حجت الله گفت به به كارت عالي بود.يكي طلب من حجت الله هم به نزدش آمد وضمن معذرت خواهي طلب بخشش كرد و گفت ببخشید این یک شوخی بود برادررضوي هم حجت الله را در بغل گرفت و گفت. ای برادر درآینده فيلم ساز خوبي میشوی و اين فيلمت هم خيلي خوب وعالی بود . البته اگر صدام بگذارد. ( لازم به توضيح است كه شهداي نامبرده چند سال پس از اين ماجرا به درجه رفيع شهادت نائل گشته اند.) روحشان شاد ويادشان گرامي


(۹) آرپـــــــي چـــــــي ۷

بهمن ماه 1361باتفاق رزمندگان سيوندي شهيدان عباس مهمان نواز حجت الله دشتپيما علي اكبر سجاديان و زنده ياد حسينعلي داوطلب و برادران محمد كريم و محمد جواد فاني فضل الله تدين راد و محمد حسين زارع نيروي گردان993لشكرخط شكن33المهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف )مستقردر دهلران بوديم.يك روزشهيد حجت الله دشتپيما به من گفت تعدادي اعزامي جديد از سيوند داريم كه الآن درخط مقدم ( زبيدات )عراق هستند مي آيي برويم ببينمشان حقير پذيرفتم و باتفاق حركت كرديم و رفتيم و وقتي رسيديم ديديم كه برادران رزمنده سيوندي شهيد علي خرم صفرعلي رضايي ذبيح الله تقي زاده و ديگردوستاني كه متاسفانه اسامي آنها بخاطرگذرزمان فراموش شده هستنند(كه ازهمه آنها معذرت ميخواهم) پس از ديدار از دوستان عزيز رزمنده هنگام بازگشت به اميد اين بوديم كه وسيله اي درحال عبور سوارمان ميكنند.البته بندرت خودرويي رد ميشد كه به هر كدام از آنها نيزاشاره میكرديم كه ما را تا يك مسيری ببرند بدون توجه به ما نمي ايستادند و تنها خاك عقب خودروهاشان نصيبمان ميشد ناچارا"پياده مسير را طي طريق كرديم بين راه كنارجاده يك گلوله آرپيچي7 افتاده بود.حجت الله جهت تفحص آنرا در دست گرفت سپس متوجه شد كه قبلا" نيز شليك شده اما عمل نكرده آنگاه آنرا پرت كرد بر روي زمين همانطوركه ميرفتيم حجت الله بطورعادي دست بصورتش كشيد بلافاصله متوجه ريزش آب ازچشم وبيني و سوزش صورتش شد لحظه به لحظه وضعيتش و خيم تر ميشد.تا اين وضعيت را درحجت الله مشاهده كردم متوجه شدم كه آن گلوله آرپيچي 7 آلوده به مواد شيميائي بوده ضمن اينكه من هم آنرا در دستانم گرفته مراقب بودم تا به چنين وضعيتي دچارنشوم ضمن وخيم بودن وضعيت حجت الله نيازمبرم به آب بود كه متاسفانه با خود نداشتيم.تا صورتش راشست و شو دهد مقداري كه جلوتر رفتيم به چاله اي آب باران كنارجاده برخورديم (قبل از حركت باران آمده بود) حجت الله به محض مشاهده آن آب از روي اجبارصورتش را شست كه هيچ فرقي نكرد.خلاصه انتظار آمدن وسيله اي بوديم تا بلكه هر چه سريعتر به اورژانس برويم اما بندرت تك خوروئي مي آمد و ضمن اشاره ما به آن توجه اي نمي كرد ومي رفت و مرتبا" طبق روال قبل خاك پشت سرشان عايدمان مي شد .حجت الله ضمن عدم توجه خوروهاي عبوري وسط جاده دراز كشيد گفت حالا مجبور مي شوند كه بايستند.دقايقي بعد از دور متوجه آمدن خوروئي شديم من سريع چفيه ام را در دست گرفته وبالابردم تا اينكه متوجه حجت الله شود كه وسط جاده خوابيده.بطورراتفاقي خودروي عبوري آمبولانس بود.ايستاد و با كمك سرنشينش حجت الله را سوار كرديم ومستقيم به اورژانس دهلران رفتيم تا اينكه به درب ورودي اورژانس رسيديم حجت الله گفت خوب شدم و نيازي نيست كه به داخل برويم.خلاصه به هر طرفندي كه بود به محل استقرار گردانمان برگشتيم.يادشان گرامي و شفاعتشان نصيبمان باد.


[ بازدید : 648 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
بانو1394/12/23 ساعت 7:59
سلام بسیار عالی نمیدونستم از رزمندگان ارزشمند دوران دفاع مقدس هستید ان شاء الله شفاعت شهدا شامل حالمون بشه
hiddenfact.blog.ir/
نام :
ایمیل :
آدرس وب سایت :
متن :
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B /:) =D> :S
کد امنیتی : ریست تصویر
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به دفاع همچنان باقی است است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]